بوسه بايد از لبي خندان گرفت
زير مهتاب بهاري جان گرفت
وصل در ايمان شب بايد خريد
زنگ از درياي با ايمان گرفت
قصه بايد در سحر نجوا شود
معرفت از حرمت باران گرفت
خلوت شب جاي رندي نيست نيست
خرقه ی رندي دگر ارزان گرفت
بايد اين پَر قصة پرواز ساخت
چون كبوتر اوج بي پايان گرفت
در حريم امن دلبر امن شد
در وراي سينه ها سامان گرفت
در مسير «صبح»با آئينه رفت
سينه بر تير شب طوفان گرفت
از تبسم شد گريزان، چهره شست
بوسه بايد از لبي خندان گرفت